امیر رضاامیر رضا، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

امیررضا جون نفس مامان وبابا

13 ماهگی پسرم

١٣ ماهگیت مبارک عزیزم. کارهایی که جدیدا انجام می دی اینه که خودت از مبلا بالا می ری و پایین میای و کلی هم برا خودت ذوق می کنی. ( قابل توجه عمه عاطی ) تازگی ها که با عمه عاطی توی اینترنت حرف زدیم اسمش رو یاد گرفتی و می گی عاطی و هر وقت می گیم عمه عاطی کجاست لب تاب رو نشون می دی. اسم عمه انیس رو هم بلدی و می گی انیییش نوشته بابا رو هم که بهت نشون می دم و می گم چی نوشته سریع می گی بابا هرچیزی رو هم که قایم می کنی و می گم کجا گذاشتی سریع می گی بابا یعنی بابا برش داشته   چند روز پیش کنترل رو که قایم کرده بودی وکلی دنبالش گشتیم و بعد بهت گفتیم امیررضا برو کنترل رو بیار سریع رفتی از تو اتاق آوردیش.     ...
28 تير 1392

واکسن 1 سالگی

عزیزم بعد از مریضیت و اینکه کلی ضعیف شدی واکسن 1 سالگیت رو تقریبا 12 روزی دیرتر زدی . وقتی برای واکسنت رفتیم بهداشت و قد و وزنت رو گرفتن مسئول بهداشت گفت خدا رو شکر خوبه و باتوجه به اینکه کلی وزن کم کردی ولی وزنت و قدت و دورسرت روی خط رشد خدا رو شکرخوبه. بعد هم که واکسنت رو توی دستت زدن و زیاد هم گریه نکردی .واین واکسن هم تب و درد نداره و خدا رو شکر مشکلی باهاش نداشتی.
28 تير 1392

به دنیا اومدن امیر مهدی کوچولو

 امیررضا جون روز نیمه شعبان پسرخاله کوجولوت امیرمهدی خان با کلی عجله 40 روزی زودتر با وزن 2کیلو و 250 گرم به دنیا اومد . خاله و عمو اسم مجتبی رو براش انتخاب کرده بودن چون قرار بود روز میلاد امام حسن مجتبی به دنیا بیاد ولی چون روز میلاد حضرت مهدی دنیا اومد شد امیرمهدی. اینم عکس امیرمهدی فسقلی چند ساعت بعد از تولدش امیرمهدی جان تولدت مبارک ...
28 تير 1392

نیمه شعبان

                    این دیده نیست، لایق دیدارِ رویِ تو                  چشمی دگر بده ، که تماشا کنم تو را ...           شب نیمه شعبان و بادکنک های نذری چون زیاد تکون می خوردی و می خواستی با بادکنک ها بازی کنی عکس های زیادی نشد که بگیرم.   ...
28 تير 1392

سفر نامه امیر مامان (روز دهم)

جمعه صبح بعد از صبحونه رفتیم و چند جای قشنگ و از جمله سد رو دیدیم و کلی هم عکس گرفتیم و بعد برگشتیم و نهار خوردیم و بعدش هم حرکت کردیم به سمت تهران و. ساعت 6.30 بود رسیدیم تهران خونه عمو محمدرضا و یکراست رفتیم که رای بدیم و یه 20 دقیقه ای توی صف بودیم که خیلی صف کند پیش می رفت و شما و هدیه خانم هم حسابی بی قرار شده بودین و داشتیم پشیمون می شدیم که یکی از مسئول های اونجا اومد و گفت شما بخاطر بچه ها بیاین جلو  وزودتر برید وقتی که داشتیم رای می دادیم کلی بقیه غر می زدن که چرا شما جلوتر رفتین وبعد از رای اومدیم خونه تا استراحت کنیم و شما هم کمی بازی کردی و یکم ماست خوردی و بعد هم گریه کردی تا شیر بخوری .و اما...... امیررضا در طبیعت زیبای ...
27 تير 1392

سفر نامه امیر مامان (روز هشتم)

اون روز صبح یکی از دوستای عزیز اومد پیشمون و بعد با هم رفتیم حرم برای نماز و قرار شد بالاخره آقایون نی نی ها رو بگیرن و ما نماز جماعت بخونیم . بعداز ظهر هم رفتیم بازار و مقداری زعفران و نبات برا سوغات خربدیم  و برای نماز رفتیم حرم و بعد از نماز  هم با امام رضا وداع کردیم و ازش خواستیم دوباره زیارتش رو قسمتمون کنه. شام هم مهمون دوست عزیز بودیم که ما رو طرقبه برد و شما هم چون خوابت میومد کلی تو راه بی تابی کردی تا بالاخره خوابیدی آخه چون خیابون ها شلوغ بود 2 ساعتی تو راه بودیم و خیلی دیر وقت رسیدیم اونجا و تو یه رستوران خیلی شیک تو فضای آزاد از ما پذیرایی شد و شما هم کلی ماست و دوغ خوردی طوری که شکمت اومده بود جلو قربونت برم عزیز...
27 تير 1392

سفر نامه امیری( روز هشتم)

پسر گلم تا قبل از اینکه شما به دنیا بیای ما هر وقت قسمتمون می شد بیایم زیارت امام رضا سعی می کردیم بیشتر وقتمون رو تو حرم باشیم حتی نماز صبح رو هم حرم می رفتیم ولی امسال بخاطر شما نمی شد که بریم . اون روز صبح بعد از صبحونه رفتیم کمی بازار و بعد هم نهار واستراحت و بعد هم رفتیم حرم .برای نماز مغرب وعشا و بعد هم که چون شب میلاد امام حسین (ع ) بود ومولودی می خوندن و چون شب چهارشنبه بود دعای توسل . ما هم نشسته بودیم و دعا رو گوش می دادیم و شما هم داشتی توی صحن برا خودت می چرخیدی و بابا هم با مبایل ازت فیلم می گرفت .کلی صحنه های باحال ازت گرفته بود که چطور از پله ها پایین میومدی و هر بار زمین می خوردی و دوباره ادامه می دادی قربونت برم فکر کنم ...
27 تير 1392

سفرنامه امیرمامان(روز نهم)

صبح زود وسایلمون رو جمع کردیم و حرکت کردیم به سمت شمال.توی مسیر بیشتر خواب بودی . موقع نهار هم ایستادیم مینودشت و قرار شد برای نهار ساندویچ بگیریم ولی چون غذای بیرون برا نی نی ها خوب نیست و شما هم علاقه زیادی به ماست داری بابایی رفت تا برای شما یه ماست کوچولو بگیره که هرچی گشته بود پیدا نکرده بود و بعد توی ساندویچی پرسیده بود و یه آقایی که اونجا بوده به بابایی آدرس می ده که برات بگیره وقتی بابایی میاد بیرون یه ماشین جلوی پاش ترمز می کنه و همون آقا یه پلاستیک که توش دو تا ماست کوچولو بوده می ده به بابایی و می گه این برای آقا پسره و هرچی بابایی می خواد حساب کنه اون آقا پول نمی گیره( دستش دردنکنه) خوش به حال گل پسر که انقدر پارتیش قویه. بعد ا...
27 تير 1392

سفرنامه امیر مامان (روز هفتم)

صبح ساعت 6 حرکت کردیم و تقریبا ساعت 10 مشهد بودیم و بعد از پیدا کردن هتل و استراحت ونهار تقریبا ساعت 3 رفتیم حرم و تا ساعت 10 حرم بودیم . اول وقتی رفتیم بابایی شما رو توی صحن نگه داشت ومن برای نماز و زیارت رفتم ولی اونقدر شلوع بود که نتونستم دستم رو برسونم به ضریح و کلا از اینکه بخوام به زور خودم رو به ضریح برسونم و بقیه رو بخوام هل بدم خوشم نمیاد و فکر می کنم اصلا کار درستی نباشه و با فاصله کنار ایستادم و کلی با آقامون درد دل کردم و البته کلی هم تشکر .آخه امیرضای گلم تو هدیه امام رضایی و 2 سال پیش وقتی قسمتمون شد و رفتیم مشهد و نمی دونستیم که تو توی دلمی بابایی نذر کرده بود که اگر خدا یه ما توجه کرد و امام رضا حاجتمون رو بر آورده کرد و اگ...
27 تير 1392